- سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۳
- درباره دیداد
- تماس با ما
تقدم وجودی آزادی بر عدالت
آزاد رضائی
دانشجوی دوره دکتری حقوق عمومی دانشگاه علامه طباطبائی و مدرس دانشگاه
هر فردی بنا به سطح فکری و محیطی که در آنجا پرورش یافته است خواه ناخواه چه کوچک و چه یک فرد بزرگسال بر خلاف بسیاری از مفاهیم دیگر تصوری از آزادی و عدالت را دارد و به نظر می رسد که این تصور و شناخت ناشی از فطری بودن این مفاهیم و وابستگی آنها به فطرت و سرشت آدمی است. به همین دلیل چه بسا افرادی که از مفاهیمی همچون آزادی و عدالت سخن می رانند و نیازی به تعریف و یا بازتعریف این مفاهیم نمی بینند و مستقیماً به اصل مطلب می پردازند غافل از اینکه شناخت افراد نسبت به این مفاهیم نسبی است اما کسی نباید به این نسبیت خرده بگیرد، چرا که پایه و اساس آزادی تفکر به عنوان یکی از انواع آزادی ها همین نسبیت است و به عبارتی آزادی تفکر اصل اولیه و اساسی اندیشه مدرن است. حقیقتاً باید پیشرفت علوم را در همین نسبیت شناخت مفاهیم و آزادی مشارکت و شناخت افراد دانست. نگارنده نیز در طرح ذهنی این نوشتار بر آن بود که بنا به ملاحظات فوق الذکر تعریفی از آزادی و همچنین عدالت را به دست دهد، اما چه کسی است که در میان بیش از سیصد تعریف از آزادی، تعریفی در خور را به دست بدهد و از سوی دیگر در تعریف عدالت نیز اتفاق نظر چندانی وجود ندارد. پس برای پرهیز از پیچیده شدن موضوع و فراغ بال در نگارش مقالۀ حاضر به سیری دراندیشه های ارائه شده در موضوع مطروح می پردازیم تا نهایتاً به نتیجه ای توصیفی و نه هنجاری (ارزشگذاری) برسیم.
لازم به ذکر است که این نوشتار صرفاً یک نوشتار فلسفی و کلیشه ای نیست و هدف از طرح پاره ای مباحث فکری و فلسفی در مورد آزادی و عدالت و رابطۀ این دو با هم تنها آشنایی ذهنی خوانندگان و مقدمه ای است برای ورود به بحث اصلی که همانا رفع پارادوکس میان عدالت و آزادی است. سؤال این است که چرا رابطۀ عدالت و آزادی قابل بررسی است؟ مگر نه اینکه هر دوی آنها ضروری و غیرقابل اجتناب اند؟
در جواب باید گفت که گاهی با ذکر برخی مفاهیم و اشاره به لزوم وجود آن مفاهیم، عدم وجود یکی از آن دو یا هر دو مورد اشاره قرار می گیرد. مثلاً صاحبان قدرت به افراد تحت حاکمیت دیکته می کنند که یا آزادی را بخواهید و یا امنیت را. زیرا تلقی آنها از آزادی هرج و مرج و بی نزاکتی و تضییع حق است که عدم امنیت را در پی دارد. که البته در ادامه پس از یک سری اظهار نظرها در رابطه با آزادی و عدالت، به مفهوم حداکثری آزادی و اینکه منظور از آزادی باید از حق عام آزادی (انواع آزادی) به مصادیق آزادی های اساسی تعدیل یابد اشاره خواهیم کرد. در نتیجه این عذر و بهانه نیز دیگر وسیله ای برای سلب آزادی به بهانه تأمین امنیت و شاید عدالت از سوی صاحبان قدرت نباشد. برخی دیگر نیز آزادی و عدالت را در تضاد با همدیگر یافته اند، لذا رابطۀ عدالت و آزادی موضوعی پیچیده اما در عین حال شیرین است.
همانگونه که در بالا ذکر شد هدف از این نوشتار پرداختن به رابطۀ میان عدالت و آزادی و در نهایت آشتی دادن دو شیوۀ به ظاهر متباین یعنی لیبرالیسم و مارکسیسم و به تبع آن سوسیالیسم است. در لیبرالیسم به عنوان یکی از مکاتب مغرب زمین ارزش آزادی بیش از عدالت است. به اعتقاد لیبرالها اگر آزادی تحقق یابد، عدالت هم برقرار می شود و آزادی نیز زمانی محقق می شود که گرایش های مختلف آزادی عمل بیشتری داشته باشند. مخصوصاً در مباحث اقتصادی است که لیبرالیسم انگشت تأکید بر آن می گذارد و لیبرالیسم کلاسیک نیز که معتقد به آزادی اقتصادی است شکل می گیرد. متفکران آن همچون آدام اسمیت و فرگوسن معتقدند که اگر گرایش های مختلف اقتصادی در جامعه موجود باشند در میان این گرایش ها عمل و عکس العمل ها و کنش هایی به وجود می آید و نتیجتاً عدالت در بطن آنها به وقوع می پیوندد. همین مضمون از لیبرالیسم است که طرفداران آن را از جنبش های افراطی چپ (طرفداران انقلاب) دور می کند و حداکثر از آنها به عنوان اصلاح طلبان یاد می شود زیرا همین اعتقاد به تحقق عدالت تحت لوای آزادی آنها را از انقلاب و تغییر فوری وضع موجود رویگردان می کند. در نظرگاه لیبرالیسم، عدالت اجتماعی جایگاه چندانی ندارد و به افرادی نیز که در پی ترویج عدالت اجتماعی (حتی توزیعی) هستند به عنوان فریبکار یاد می شود که به نام اجتماع و خیر عمومی، منافع برخی افراد (فقرا) را بر منافع برخی دیگر (اغنیا) ترجیح می دهند. همین جاست که می توان لیبرالیسم را به فردگرایی تعبیر کرد و همین تفسیر از لیبرالیسم است که آن را در مقابل سوسیالیسم قرار می دهد. تفکیک صریح دو حوزه عمومی و خصوصی از یکدیگر یکی از ویژگی های متمایز دنیای نوین و بینش حاکم بر آن یعنی نظریه لیبرالی است. فرد از حق زندگی خصوصی برخوردار است، عالم افکار و عواطف او با دیگران تفاوت دارد و او حق دارد به عالم شخصی خود پناه ببرد، عالمی که هیچ کس حتی دولت نمی تواند به حریم آن تجاوز کند. نظریۀ لیبرالی بر این باور است که افراد از توانایی تصمیم گیری مستقل و انتخاب آزادانه برخوردار است به همین نحو افراد از حق بازنگری در اعتقادات و شیوه زندگی خود نیز برخورداند. شرایط مناسب برای تحقق این حقوق وقتی می تواند فراهم شود که فرد آزاد گذاشته شود. بنابراین یکی از اصول اساسی گفتمان سیاسی لیبرالی، حق آزادی است. از نظر مارکسیسم، عدالت اهمیتی بیش از آزادی دارد، چون مارکسیسم اعطای آزادی مورد نظر لیبرالیسم را علت اصلی انباشت سرمایه و در نتیجه رشد طبقه سرمایه دار می داند و از سوی دیگر می دانیم که مارکسیسم برای نجات طبقه کارگر (پرولتاریا) آمده است، پس می باید از سیاستی (اعطای آزادی اقتصادی) که موجب رشد طبقه سرمایه دار می شود دوری گزیند، به همین دلیل به عدالت اهمیتی دوچندان می دهد.
مارکسیسم به خلاف لیبرالسیم، عدالت را امری هدایت شده از بالا قلمداد می کند، نه از بطن جامعه و در نتیجۀ آزادی. چرا که از نظر مارکسیسم عدالت زمانی تحقق می یابد که جامعه بی طبقه (سوسیالیسم) به وجود آید. این جامعۀ بی طبقه با انقلاب کارگری صورت می گیرد، بر همین اساس طبقۀ کارگر، باید علیه سرمایه داری قیام کند. البته اکثر سوسیالیست های قرن بیستمی برخی اصول از جمله جنگ طبقاتی و حکومت دیکتاتوری پرولتاریا را نفی کردند و مروج روش دموکراتیک برای رسیدن به برابری شدند ولی باید گفت همه آنها چه سوسیالیست های قرن بیستمی و چه ماقبل آنها بر این اعتقادند که همه گرفتاری های بشری ناشی از نظام سرمایه داری است و به تحقق برابری بیشتر اهمیت می دهند. بنابراین لیبرالیسم با سوسیالیسم تفاوت و اختلاف دارد: ۱- برخی می گویند پیوندهای ناگسستنی میان لیبرالیسم با بورژوایی (سرمایه داری) وجود دارد. بر این اساس لیبرالیسم نوعی ایدئولوژی سرمایه دارانه است. تأکید بر منافع فردی و نادیده انگاشتن منافع جمعی موجب شده است که لیبرالیسم در میان طرفداران سوسیالیسم دارای جذبه زیادی نباشد. ۲- لیبرالیسم بر فرد تکیه دارد و سوسیالیسم بر ساز و کار اجتماعی فرد تکیه می کند. سوسیالیست ها سعی می کنند با محکوم کردن اصل فردیت و آزادی مورد نظر لیبرالیسم بر تأمین نیازهای اولیۀ انسان ها و رفع محرومیت های اجتماعی و بی عدالتی تأکید داشته باشند. از نظر سوسیالیست ها محدودیت ها و قید و بندهای اقتصادی برای محرومان، مانع برخورداری حقوق آزادانۀ سیاسی آنها شده است.
نطفهی بحث پارادوکس عدالت و آزادی: عدالت مورد نظر سوسیالیستها در چارچوب اقتصاد آزاد یا لیبرالی غیرممکن است و در نتیجه نیازمند تحولات ساختاری است. در مقابل، طرفداران تفکر محافظهکارانه و لیبرالی فوراً یادآور میشوند که آنچه تاکنون به عنوان تجربه سوسیالیسم در جهان وجود داشته است، به گسترش نقش دولت، محدودیتهای روز افزون فرد و کاهش انواع آزادی منجر شده است.
طرفرداران سوسیالیسم و اقتصاد دولتی در توجیه اقتصاد متمرکز و دولتی اینگونه استدلال میکنند که گویا در اقتصاد بازار آزاد یا نظام بازار رقابتی که آنها سرمایهداری مینامند، یک اقلیت ثروتمند و سرمایهدار با در اختیار داشتن وسایل و ابزار تولیدی به اقتصاد سمت و سو میدهد و صرفاً بر اساس منافع خود اقتصاد جامعه را سازماندهی کرده و منابع را تخصیص میدهد. دریک چنین شرایطی است که مداخله دولت در اقتصاد جامعه برای ایجاد تعادل میان ثروتمندان و فقرا لازم مینماید. دخالت دولت در فعالیتهای اقتصادی از دو لحاظ توجیه میشود:
توجیه اول در توزیع ثروت درسطح جامعه است: اگر اقتصاد بهحال خود رها شود بخش اعظم ثروت جامعه در دست بخش کوچکی از سرمایهداران جمع خواهد شد و اکثریت مردم در فقر به سر خواهند برد. لذا تنها راه خروج از این معضل، دخالت دولت بهنفع ضعفا در امور اقتصادی است.
توجیه دوم موضوع تخصیص مطلوب منابع اقتصادی است: در صورت عدم مداخله دولت، بسیاری از منابع به سوی فعالیت های سودآور خصوصی سوق مییابد و دیگر خبری از کالاهای عمومی و عامالمنفعه نخواهد بود، زیرا اینگونه خدمات وکالاهای عامالمنفعه سود و منفعت چندانی را به همراه ندارد و تنها برای رفاه بیشتر شهروندان خواهد بود و به همین دلیل سرمایهدار بخش خصوصی بسیار کم امکان دارد که در چنین حوزههایی دست به سرمایهگذاری بزند. بنابراین دولت باید در این مورد نیز به دخالت بپردازد.
با این حال به نظر میرسد که نتیجه چنین سیاستی جز وابستگی هرچه بیشتر اقشار جامعه به دولت نباشد. زیرا دولت به بهانهی حمایت از ضعفا،مالکیت وسایل تولیدی و متعاقب آن کلیه اقتصاد را در اختیار میگیرد وعاقبت چنین امری سلب آزادی و عدم تحقق جامعه مدنی به عنوان مادر بالقوه آزادی است. زیرا لازمه وجود جامعه مدنی، وجود نهادهای مردم نهاد و NGO ها میباشد اما با دولتی شدن اقتصاد و نفی آزادی اقتصادی به بهانه جلوگیری از انباشت سرمایه خصوصی، این نهادها و انجمنها نیز به دلیل عدم وجود آزادی اقتصادی و نداشتن امکانات مادی برای انجام طرحهای دموکراتیک خود یا باید از دولت کمکهای مالی دریافت کنند که در این صورت وابسته و پابسته شده و نمیتوانند رسالت و فلسفه وجودی خود را به انجام برسانند و تحت قیومت دولت قرار گیرند و یا باید به دلیل عدم وجود امکانات اقتصادی و سرمایهای به فعالیت خود پایان داده و یا در حالت بسیار خوشبینانه به صورت منفعل تنها موجودیت خود راحفظ کنند، که در هر یک از حالات فوق، دیگر نقادی قدرت سیاسی به عنوان کار ویژهی جامعه مدنی و آزادی موضوعیت نخواهند داشت.
جان لاک: یکی از فیلسوفان لیبرالی که در این حوزه قلم فرسایی کرده، جان لاک است. وی در کتاب دو رساله درباره حکومت، مبانی نظری و فلسفی آزادی سیاسی را پایهریزی می کند. از نظر لاک هر انسانی که به دنیا میآید دارای حق حیات است،به همین دلیل هیچ کس نمیتواند این حق را از خود و یا دیگری سلب کند. پس میتوان گفت که از نظر لاک، حق حیات حقی فطری و طبیعی است. این حق به معنای تکلیف نیز هست زیرا انسان مکلف به حفاظت از حق حیات است. این تکلیف دو جنبه دارد، یکی پاسداری فرد از حق حیات خود و دیگری رعایت حق دیگران، یعنی خودداری از تجاوز به حقوق دیگران که به عقیده ی لاک همان قانون طبیعت است که انسان با عقل خود به درک آن نائل میشود و اخلاقاً مکلف است آن را رعایت کند. از حق حیات حقوق دیگری همچون حق آزادی انتخاب شیوه زندگی و حق مالکیت و … نشأت میگیرد.
حق مالکیت در واقع ادامه حق حیات و شرط تحقق بخشیدن به حق حیات است: انسان برای زنده ماندن، مجبور به کار و تلاش است و در همین مرحله، در نتیجه کار و تلاش خود، ابزار و وسایل و امکاناتی را تحصیل میکند یعنی به مالکیت خود در میآورد. پس همانگونه که میبینیم مالکیت چون در نتیجه کار و تلاش افراد برای زنده ماندن است، لذا یک حق خدشه ناپذیر مینمایاند که تنها توسط قانون طبیعت محدود میشود. لاک مالکیت فردی را در کنار حق حیات و حق آزادی جزو حقوق طبیعی به شمار میآورد. پس انسان در نظر لاک در وضع طبیعی [1]، یعنی قبل از آنکه وارد جامعه سیاسی و مدنی شود دارای حقوق و تکالیف و قوانین است اما در این مرحله (وضع طبیعی) انسان که صاحب حق است، باید تضمینکننده حق و مجری قانون طبیعت باشد. ولی در همین مرحلهی اجرای قانون طبیعت است که مشکل پیش میآید. مثلاً اگر بین دو انسان در وضع طبیعی دعوایی فرضی پیش آید، چون هر یک از آنها وظیفه و حتی حق اجرای قانون طبیعت را دارد پس خود را صالح می داند اما از سوی دیگر سرشت و طبیعت خودخواهانهی افراد آنها را به اجرای قانون طبیعت به سود خود متمایل میسازد و اینگونه است که به «وضع جنگ» منتهی میشود. برای رفع چنین مشکلی است که انسانها با رضایت و ارادهی خود وارد جامعه سیاسی یا مدنی میشوند که در آن افراد حق اجرای قانون را به منظور حفاظت از حق فردی (آزادی،جان،مال) به حکومت واگذار میکنند. با تشکیل جامعه مدنی،حقوق مدنی ایجاد میشوند که شکل تغییریافتهی حق طبیعی است. قانون طبیعت نیز به صورت قانون مدنی جلوهگر میشود. در جامعه مدنی بر خلاف جامعه طبیعی آزادیها و حقوق فردی انسان دیگر در معرض خطر و دست اندازی قویترها نخواهد بود زیرا حکومت مدنی که با رضایت افراد به وجود آمده سعی در جلوگیری از این امر دارد.
جامعه مدنی پهنهای از زندگی اجتماعی افراد است که توسط قانون حفاظت میشود و در آن هرکس میتواند با ارادهی آزاد و تشخیص فردی به تصمیمگیری و نهایتاً عمل بپردازد اما باید این اراده و تصمیمگیری مبتنی بر آن، در چارچوب قانون باشد. تحقق این تعریف و تصمیمگیری آزاد مستلزم این است کهفرد برای تأمین معاش خود نیازمند اجازهی کس دیگری نباشد. در غیر این صورت آزادی اراده معنی نخواهد داشت. جامعه مدنی ساحت مستقلی از دولت است که درآن افراد میتوانند فارغ از سلطه حکومتی فعالیت کرده و به زندگی خود سامان دهند. بنابراین عنصر اولیه و اصل تشکیلدهنده جامعه مدنی، آزادی فردی است.
آنچه که از آراء لاک بر میآید این است که وی معتقد به کوچک شدن دولت و اقدام آن صرفاً در جهت اجرای قانون و تأمین و حفظ امنیت است و بهعلاوه قانونی که دولت یا حکومت مدنی موظف به اجرای آن است بایستی تنها اصول و قواعد کلی را بیان کرده باشد و توسط مردم یا نهادی مستقل از دولت تدوین گردد. منظور از اصول و قواعد کلی همان قواعد مندرج درقانون اساسی کشورهاست که تنها اصول و خط مشیهای کلی و اساسی را تعیین میکند. لاک میگوید وجود همین نوع قواعد به مثابه قانون طبیعتی که در وضع طبیعی حاکم بود واکنون تغییر شکلیافته، کافی است و دولت نباید به وضع احکام و قواعد تکمیلی (همچون قوانین عادی مصوب پارلمان) و آییننامه ها بپردازد، چون درغیر اینصورت وارد حوزه فعالیت افراد شده و به تدریج حوزه خود را میگستراند و در نتیجه افراد همچون مخدومین دولت به کار پرداخته و آزادی آنها سلب میشود.
همانگونه که قبلاً اشاره شد، لاک به حق حیات به عنوان اساسیترین حق انسان اشاره میکند و میگوید که انسان برای تحقق این حق ناچار به کار و تلاش میپردازد تا از مرگ ناشی ازگرسنگی در امان ماند و در این راه اموالی را برای رفع گرسنگی خود تحصیل میکند که این اموال و وسایل معیشت، چیزی نیست جز همان نعمتهای طبیعی. به همین ترتیب بحث مالکیت خصوصی را به میان میآورد چرا که استفاده از نعمتهای طبیعی مستلزم تملک قبلی آنهاست.
وی معتقد است که افراد در وضع طبیعی تحت حاکمیت قانون طبیعت به منظور حفظ حیات به طور آزادانه به فعالیت اقتصادی میپرداختند و به تدریج اموال و نعماتی را که به همگان در وضع طبیعی تعلق داشت، به تملک خصوصی آنها در میآمد اما با این وجود چون فعالیت آزادانهی آنها تحت قوانین طبیعی بود هیچ مشکلی پیش نمیآمد و تنها مشکل مربوط به اجرای قانون بود. او با تأکید بر مالکیت خصوصی به عنوان لازمهی حفظ حق حیات اظهار میدارد که در جامعه مدنی که حکومت مدنی وجود دارد، همچون جامعه (وضع) طبیعی فرد باید آزادی انتخاب و عمل داشته باشد اما چون یک بازیکن در بازی دسته جمعی، آزادی وی مقید به قواعد است. او با اعتقاد به مالکیت خصوصی از نظام بازار آزاد (درمقابل اقتصاد دولتی)طرفداری می کند و معتقد است که در چنین نظامی یک نظم و انضباط خاص حاکم است که محصول عملکرد آزادانهی افراد در چارچوب قواعد کلی است و نه اطاعت از دستورالعملهای اداری و سازمانی. فرد به جای تبعیت از ارادهی خاص فرد یا افراد دیگر، از قانون عام تبعیت میکند. نظام بازار مبتنی بر حکومت قانون است. اما این سخن نافی نقش دولت نیست. نقش دولت در بازار همانند نقش داور در بازی دسته جمعی است: یعنی مبدع قواعد نیست بلکه وظیفه ی آنها تنها نگهبانی از نظم حاصل و جلوگیری از تخلف است. دولت در تصمیمات افراد دخالتی ندارد اما مراقب است که عملکرد آنها از چارچوب قانونی خارج نشود.
وی در ادامه برای جمع آزادی موردنظر خود (آزادی اقتصادی) باعدالت توزیعی (بهرهمندی افراد از امکانات و ثروتها) میگوید که تملک خصوصی نعمتهای طبیعی که در نتیجه کار و تلاش برای حفظ حیات است، انسانها را به کار بیشتری ترغیب میکند، از این رو انگیزهی مؤثری برای حرکت به سوی رفاه و ترقی مادی است. اگر کار و صنعت انسان را منشأ عمدهی ثروت بدانیم، دیگر تملک خصوصی ثروت ها به معنی محروم کردن عموم از آن نمیتواند باشد. او میگوید پول به منزلهی کار ذخیره شده است و حقانیت آن از کار به عنوان وسیلهی تحقق حق طبیعی اولیه (حق حیات) ناشی میشود.
لازم به ذکر است که لاک آزادی اقتصادی و مالکیت خصوصی را لازمه جامعه مدنی میداند اما به بدین معنی که جامعهی مدنی منحصر به نظام بازار باشد. ولی میگوید آزادی اقتصادی و نظام بازار شالودهی جامعهی مدنی است. جامعه مدنی شامل حوزههای دیگری چون آزادیهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و … نیز میباشد. اما تحقق این آزادیها مستلزم تأسیس شالودهای قوی (آزادی اقتصادی و نظام بازار) است.
جان رالز: بسیاری از فیلسوفان آزادی معتقد به اندیشه حق عام آزادی بودند. بدین توضیح که برای فرد آزادی کامل در تمام حوزه ها قائل بودند. اما اکنون براندیشهی مجموعهای از حقوق مربوط به آزادی های اساسی تأکید میکند و منشأ این تجدیدنظر ترجیح و برتری برخی آزادیها بر آزادیهای دیگر و حق عام آزادی است. دورکین استدلال میکند که تأکید بر حقوق مربوط به آزادیهای اساسی به جای تأکید بر حق عام آزادی به معنای محدودیت دخالت دولت در برخی آزادیهاست و نه همه آنها. او مثال میزند که وضع قانون و نظم و نسق عبور و مرور رانندگان، درست است که به یک معنا آزادی مردم را محدود میکند اما حقوق آنها را تضییع نمیکند زیرا این آزادی اساسی نیست.
گرچه عدالت توزیعی یکی از مؤلفههای مهم عدالت اجتماعی است، لیکن مفهوم عدالت اجتماعی مفهومی فراگیر است. باید گفت اصولاً عدالت یک نوع است و آن عدالت اجتماعی است، چه اینکه عدالت در روابط اجتماعی مطرح است.
دغدغهی اصلی عدالت اجتماعی ایجاد تعادل بین دو اصل آزادی و توزیع برابر امکانات اقتصادی و اجتماعی است. از این رو اگر مفهوم عدالت توزیعی را توسعه داده و آن را افزون بر امکانات اقتصادی – اجتماعی، شامل توزیع آزادی نیز بدانیم، دراین صورت عدالت توزیعی و عدالت اجتماعی معنای واحدی خواهند یافت. در حقیقت دغدغه اصلی در عدالت اجتماعی رعایت برابری شهروندان در هر دو حوزه آزادیها و بازتوزیع امکانات اقتصادی – اجتماعی است. بنابراین میتوان از مکتب لیبرالیسم برابری خواه نام برد که همچون لیبرالهای کلاسیک (جان لاک) به حقوق مربوط به آزادیهای اساسی اهمیت میدهد اما از برابری اقتصادی نیز بسیار بیشتر دفاع میکنند. یکی از پرنفوذترین چهره هایی که بر لیبرالیسم برابریخواه صحّه گذاشته است جان رالز است.
جان رالز درکتاب نظریهای در باب عدالت، تئوریای راارائه میکند که به تئوری عدالت رالزی موسوم است. در تئوری عدالت جان رالز، عدالت اجتماعی علاوه بر توزیع و بازتوزیع امکانات، بر تضمین حداکثری آزادی برای شهروندان نیز تأکید میکند. عدالت اجتماعی در تئوری رالز از یک سو بر اصل بهرهمندی شهروندان ازحداکثر آزادی ممکن واز سوی دیگر بر اصل بازتوزیع امکانات به نفع ضعیفترینها مبتنی است.
نظریهی رالز شامل دواصل اساسی درباره عدالت است: اصل اول (اصل آزادی برابر): هر فردی باید از حق برابر نسبت به گسترده ترین مجموعه از آزادیهای اساسی برابر، برخوردار باشد که با مجموعه ای مشابه از آزادی برای همگان سازگار باشد. اصل دوم (اصل برابری) که تعیین میکند چه وقت نابرابریهای اقتصادی و اجتماعی موجهاند: نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی باید به گونهای سامان داده شوند که هم: الف) درجهت بیشترین منفعت برای نادارترین افراد باشند … و هم ب) مربوط به مناصب و موقعیتهایی باشند که در شرایط برابری منصفانهی فرصتها، به روی همگان باز باشد.
به نظر رالز اصل اول یعنی اصل آزادی برابر نسبت به اصل دوم (اصل برابری) از اولویت واژگانی برخوردار است. او میگوید در ساخت جامعه عادلانه، نخست لازم است تضمین شود که مقتضیات اصل آزادی برابر رعایت میشوند. تنها بعد از آنکه این اصل نخست رعایت شد، پرداختن به نابرابری های اجتماعی و اقتصادی موجه است. به تعبیر دیگر نمیتوان به برخی افراد آزادی کمتری نسبت به دیگران داد و سپس در توجیه آن گفت که چون از لحاظ اقتصادی و اجتماعی نفع میبرند پس اشکالی ندارد که از آزادی کمتری برخوردار باشند. در نتیجه، رالز ادعا میکند که در یک جامعه عادلانه، آزادی فردی نسبت به برابری فرصتها، رفاه همگانی، جماعت و …از اولویت برخوردار است.
بخش الف اصل دوم نیز به اصل تفاوت معروف است و بخش ب همان اصل، به اصل برابری منصفانهی فرصتها. از نظر رالز (لیبرال برابریخواه) اصل برابری منصفانهی فرصت ها نسبت به اصل تفاوت ارجحیت دارد. برابری منصفانهی فرصتها درمقابل مبحث برابری صوری فرصتها که از سوی لیبرالهای کلاسیک همچون جان لاک و رابرت نوزیک مطرح میشد، ارائه گردید.
برابری صوری فرصتها به معنای این است که همگان در پیشگاه قانونی عام و کلی (قانون اساسی) برابر باشند. به عبارت بهتر، همگان از حقوق قانونی یکسانی برای دسترسی به تمام مناصب و موقعیتها برخوردار باشند. برابری صوری فرصتها بیانگر آن است که هرگونه تبعیض و تمایز نژادی، جنسی و … که در قوانین قید شده و سبب نابرابری اقتصادی خواهند شد ناموجه است، اما با وجود برابری همگان در پیشگاه قانون، هر نابرابری اقتصادیای که به وجود آید موجه است، زیرا پیامد جدی گرفتن حقوق مربوط به آزادیهای اساسی است. در نتیجه اگر هیچ مانع تبعیضآمیزی بر سر راه دسترسی بهبازارهای اقتصادی وجود نداشته باشد و همه در حدود قانون و با توجه به مندرجان آن برابر باشند، ادعا میشود که تمام افراد از یک نقطهی آغاز برابر حرکت میکنند و آزادند که از بیشترین فرصتهای موجود استفاده کنند. عبارت مشهور «شغلها به روی استعدادها گشودهاند»، دقیقاً جوهر اصل برابری صوری فرصتها را به دست میدهد. اصل برابری صوری فرصتها اختیار حکومت را برای توزیع منابع و فرصتها محدود میسازد. این اصل بیانگر آن است که افرادی که دارای استعدادها و توانایی هم سطح هستند و تمایل آنها به استفاده از این استعداد و تواناییها یکسان است، باید بدون توجه به موقعیت اولیهی آنها در جامعه، یعنی طبقه اقتصادی و خانواده، در نظر گرفته شوند. رالز در ردّ این اصل بود که اصل برابری منصفانهی فرصت ها را مطرح کرد، چرا که اصل برابری صوری فرصتها وضعیت افراد را در نقطه آغاز نادیده میگیرد. بدین ترتیب که افراد مشتاق و با استعداد و همسطح در شرایط برابری صوری فرصت، به خاطر تفاوت در طبقه اقتصادی و خانواده به میزان متفاوتی از موفقیت میرسند. همین استدلال موجب شد که رالز به اصل تفاوت نائل شود، یعنی برای اینکه همچون لیبرالهای کلاسیک موقعیت اولیهی افراد رانادیده نگیرد، به نفع آنهایی که از لحاظ طبقهی اقتصادی و خانوادگی ضعیف هستند نابرابریهای اقتصادی و اجتماعی را توجیه کند.
آنچه که از مطالب مذکور در رابطه با لیبرالیسم کلاسیک و لیبرالیسم برابریخواه برمیآید، این است که در هردو، به وجود و غیرقابل اجتناب بودن نابرابری قائلاند. یعنی در هر حال نابرابری در جامعه وجود خواهد داشت، مگر در یک صورت و آن اینکه آزادی را سلب کنیم که در این صورت شاید بتوان به برابری به معنای یکسان شدن و یا یکسان بودن دست یافت. به عبارت دیگر، چون هر دوی این چشماندازهای ایدئولوژیکی قائل به وجود و ضرورت آزادی هستند، پس به ناچار نابرابری به معنای عدم یکسانی وجود خواهد داشت. لذا، در هریک به نحوی میخواهند این نابرابری را موجه جلوه دهند، زیرا وجود نابرابری اجتنابناپذیر است پس باید توجیه شود. در همین جاست که میان این دو اختلاف ایجاد میشود، زیرا لیبرالیسم کلاسیک (جان لاک) به آزادی اقتصادی به عنوان آزادی اولیه با هدف تحقق بخشیدن به حق حیات اهمیت میدهد و معتقد است که تنها ابزار برای محترم شمردن مالکیت خصوصی یک قانون عام و کلی است (نه جزئی)، که در آن همه افراد بدون هیچ مانعی از برابری فرصتها مخصوصاً در حیطهی اقتصادی برخوردار باشند و اگر در اینصورت میان افراد به لحاظ توانایی و شایستگی نابرابری رخ داد، این نابرابری موجه است. در آن سوی قضیه، لیبرالهای برابریخواه و در رأس آنها جان رالز بر آن است که نابرابری اقتصادی ناشیِ از برابری صوری فرصتها موجه نیست. به همین دلیل او هم چون لاک آزادی را دراولویت قرار میدهد، اما میگوید اگر درنتیجه این آزادی افرادی از لحاظ اقتصادی نابرابر بودند این نابرابری موجه نیست، بلکه باید به نفع ضعیفترها اقدام کرد و به صورت نابرابر منافع و امکانات بیشتری را به ضعفا و منافع و امکانات کمتر را به اغنیاء اعطا کرد. رالز میگوید چنین نابرابریای موجه است.
ایدئولویهای دیگری چون لیبرتاریانیسم، محافظه کاری و … از زوایای دیگری میخواهند این نابرابری را توجیه کنند که دراین مقال، مجالی برای پرداختن به آنها نیست. اما همین بس که همه اینها به یک اصل به عنوان اصل اولیه و پایهای معتقدند و آن هم وجود آزادی است. نگارنده نیز بر اساس آنچه مذکور افتاد معتقد است که میان عدالت و برابری باید تفاوت گذاشت. برابری یعنی یکسان انگاری و یکسان بودن و عدالت توزیعی نیز بر مبنای همین نظر خلق شده است. چون استعدادها و تواناییهای ما در جامعه متفاوت است، قاعدتاً بهرهمندیهای ما هم متفاوت خواهد بود. پس اساساً نمیتوانیم عدالت را بر محور یک برابری تمام عیار تعریف کنیم. چون در واقع ما نابرابر هستیم. احتمالاً بر اساس همین یکی انگاشتن عدالت و برابری است که بحث پارادوکس عدالت و آزادی مطرح شده، به گونهای که میگویندوجود یکی، مستلزم نفی دیگری است. عدالت از نظر جان لاک همان وجود فرصتهای برابر برای افراد در چارچوب قانون است. هنگامی که تنها یک قانون عام و کلی معیار عدالت بوده واین قانون هم منبعث از ارادهی مردم است و حکومت در تصویب آن هیچ حقی ندارد؛ این را میرساندکه در یک چنین نظامی با چنین قانون کلیای به آزادی افراد اهمیت بسیار داده میشود و همینکه گفته شود در این قانون کلی نیز باید تنها به تمهید برابری صوری فرصتها پرداخته شود یعنی مردم، با فرصتهای برابر در فعالیت خود آزادند و مالک خود میباشند، که نتیجتاً به آزادی اقتصادی و مالکیت خصوصی میانجامد. همانگونه که دیدیم در نظریهی لیبرالی اصل اولیه آزادی اقتصادی است و قانون برابریخواه هم که موجد عدالت است، بر اساس همین اصل تصویب میشود.
هنگامی که آزادی اقتصادی و مالکیت خصوصی محترم شمرده شوند، به دنبال آن مطبوعات، تشکلها و بسیاری نهادهای دیگر، به خاطر عدم وجود اقتصاد دولتی و وابستگی به دولت از آزادی عمل بیشتری برخوردار خواهند بود. همچنین بسیاری از آزادیهای اساسی همچون آزادی وجدان، آزادی مذهب، آزادی بیان، آزادی اندیشه و … تأمین خواهد شد.
جان رالز نیز به وجود آزادیهای اساسی و اجتنابناپذیری نابرابری اذعان دارد و تنها میخواهد این نابرابری را به نفع ضعیفترها توجیه کند. به نظر رالز، عدالت وجود برابری منصفانهی فرصتهاست، یعنی بایستی موقعیت و طبقهی اقتصادی و خانوادگی افراد نابرابر درنظر گرفته شود و صرفاً به اینکه در قانون کلی و عام به آنها فرصتهای برابر اعطا شود، اکتفا نگردد.
پس آزادی، باید باشد و عدالت نیز و به نظر میرسد این دو با هم در تضاد نیستند، بلکه وجود آزادیها و در رأس همهی آنها آزادی اقتصادی در چارچوب یک قانون کلی (به دور از دخالت و نفوذ دولت) عین عدالت است و آنچه به عنوان پارادوکس میان آزادی و عدالت مطرح است، نه در معنای واقعی که در معنای تضاد میان آزادی و برابری استعمال شده است و این آزادی و برابری هستند که با هم جمع نشده و وجودی یکی، دیگری را نفی میکند. برابری هم تنها زمانی محقق میشود که آزادی سلب شود و وجود آزادی به معنای نابرابری است زیرا کاربست آزادانهی استعدادها و تواناییهای متفاوت، میزان متفاوتی از امکانات و ثروت را به همراه دارد که مخالفان جامعهی مدنی و آزادی از آن به نابرابری (درمفهوم منفی) تعبیر میکنند. هنگامی که افراد بتوانند به طور آزادانه حقوق خویش را بسط دهند، هرآنچه را که تملک نمایند عادلانه است. اینجاست که آزادی بر عدالت پیشی میگیرد و آزادی جوهر عدالت میشود. اگر توسعهی سیاسی در مقابل توسعه ی اقتصادی به کار برده میشود، پس توسعهی سیاسی به معنای تحزب، مشارکت دموکراتیک و تعیین سرنوشت و وجود آزادی های سیاسی است. لذا باید اذعان نمود که توسعهی سیاسی منوط به وجود جامعهی مدنی است و جامعهی مدنی نیز منوط به آزادی اقتصادی و مالکیت خصوصی. زیرا جامعه مدنی یک ساحت اقتصادی مستقل از قدرت است.
در اکثر کانونهای کشور، شعارهای مبتنی بر حاکمیت ملی همچون تصدیهای شخصی و مردمی، کوچک سازی دولت و … مطرح بوده است اما ملاحظه میکنیم که هیچیک از آنها صورت وقوع نیافته و اگر ایجاد شوند به بنبست خواهند رسید. زیرا در هیچیک از سیاستگذاریها، برای مردم بیبهره از فرصت، تمهیداتی در نظر گرفته نشده است. نتیجههای آن نیز همچون حقوق فردی و آزادیهای اساسی به وجود نخواهد آمد. سیاست اصلاح اقتصادی در ایران با هدف رهایی اقتصاد از کنترل دولتی نیز به دلیل نبود زمینهها و ندادن فرصتهای برابر و عدم وجود نظریهای در باب اصالت به حقوق فردی و فردگرایی با شکست مواجه شد.
پی نوشت:
[1] وضعی که در آن هیچ نوعی از حکومت و نهادهای اجتماعی وجود ندارد و انسان ها آزادانه و بدون انقیاد دولت و قوانین موضوعه زندگی می کنند. در وضع طبیعی همه چیز به همگان تعلق دارد. در وضع طبیعی انسان می تواند هر کاری را که برای زندگی و سعادت خود لازم می داند انجام دهد به شرط اینکه از حدود قانون طبیعت تجاوز نکند و در این راه به جز قانون طبیعت، محدودیت دیگری چون اجازه از مقام یا کسی وجود ندارد و قانون طبیعت نیز بر مبنای خرد خودبنیاد انسان و عقل او درک می شود و میان تمام انسان ها مشترک است.
شما می توانید برای ارجاع دادن به این متن از آدرس اینترنتی ذیل استفاده کنید:
http://didad.ir/fa/news/detail/679/
برای مکاتبه با آقای آزاد رضائی، از پست الکترونیک ذیل استفاده نمایید:
زندگی دراین جامعه که گرانی سربه فلک کشیده خرج میخواهد پول میخواد . آیا این حقوق یک کارکن کفاف اجاره خانه وامورات زندگی و معیشت وی رامی دهد ؟ ما جزء کدام گروه وقشر جامعه هستیم آیا انصاف است ؟ کجاست این عدالت اجتماعی واسلامی که دم ازمسلمانی می زنیم ؟ فقط همین حقوق اندک ؟ خواهشا یکم تامل کنید شما خودتون بااین پول تواین زمانه چیکار میتوانید انجام دهید ؟ یکباره بفرمایین فی سبیل الله